شرمنده ی انگشتانت...
بو میکنم انگشتانم را
هنوز بوی مردانگی ترا میدهند
تو شرمنده ی انگشتانت نیستی؟؟
بگذار سرنوشت هر راهی را که می خواهد برود
راه من جداست!
این ابر ها تا میتوانند ببارند...
چتر من " خداست. "
خدا آن حس زیباست؛ که در تاریکی صحرا؛
زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را؛
یکی همچون نسیم دشت میگوید:
کنارت هستم ای تنها...
مستی می ناب دوست داشتن رو میخواهم اما تلخی گزندهی شراب تنهایی
و سکوت به کامم نشسته.
تلخ مثل قهوه اسپرسو. تلخ مثل زهرهی گاو که یه روزی بهم دادند تا برای
درمان دردی بخورم!
مثل یه مار که به دور طعمهاش میپیچه شروع میکنه به پیچیدن و چرخیدن به دور بدنت.
«حسنا»
امشب، این منم. زنی که شراب میخواهد.
شرابی تلخ که از تلخیاش کامم شیرین شود!
عاشق اشکهای مستانهام...
اشکهایی که هر قطرهاش از ذره ذره وجودم میتراود و پره از غم ...
و چه مزهی شیرینی دارند این اشکها....
هر شب، تنها، یکی یکی پیکها رو سر میکشم تا
بیخیال دیدهها و شنیدهها بشم.
امشب هم تب و مستی و شراب و نوش و جوش...
جایت خالی شاهزادهی ماهنشین من!
عشقبازی و هرزهگی میخواهم. هرزهگرد مرگم.
امشب، این منم. زنی که شراب میخواهد... شراب مرگ.
«حسنا»
چشمانت را بستهای...
گوشهایت نمیشنوند...
دل سپردهای...
اما روزی خواهی دید
روزی که چشم بسته بودی، داشتههایت از دست رفتهاند.
روزی خواهی شنید
روزی که گوشهایت نمیشنید، صداهای آشنا خاموش شدهاند.
روزی که دل بستی
.......!
حسنا