یاد بگیر ...
یاد بگیر دروغ گفتن زیباست.
یاد بگیر کسی را به جز خودت نبینی.
یاد بگیر چشم در چشم دیگران بشی و راحت بگی برو به جهنم.
یاد بگیر دیوار حاشا بلند است.
یاد بگیر دلم... یاد بگیر
«حسنا»
شکستن های خیلی ریز...
برایت دیگر از زیبایی باران نخواهم خواند
برایت دیگر از تنهایی چشمان نخواهم خواند
برایت دیگر از واژه،سرودی خوش نخواهم ساخت
برایت دیگر از بدعهدی یاران نخواهم خواند
برایت از شب دلتنگی پاییز نخواهم گفت
برایت از شکستنهای خیلی ریز نخواهم گفت
برایت از غزل،قصه نخواهم بافت
برایت از نم اشکم به روی میز نخواهم گفت
همه گوشم؛برایم از خودت وا گو
خبر از عشق نبود...
مردم شهر سیاهخنده هاشان همه از روی ریاست
دلشان سنگ سیاست
ما در این شهر، دویدیم و دویدیم، چه سود؟
هر کجا پرسه زدیم، خبر از عشق نبود
و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی
زندگی کرد اما...
سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهیدستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی
عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت
بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی
قصه سرگشتگیهایت مگر آخر نداشت
سالها بر دوش حسرتها کشیدم بار عشق
هیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشت
کاش می آمد و می دیدم که از خود رفته ام
آنکه عاشق بودنم را یک نفس باور نداشت
آسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکرد
گویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشت
ناله ما تا به اوج کبریا پرواز کرد
گرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت . . .
گفتم... گفتی
گفتی: سنگ؟
گفتم:تو.
گفتی: شیشه؟
گفتم: من.
گفتی: دل؟
گفتم: خراب.
گفتی: غرور؟
گفتم: تو.
گفتی: مست؟
گفتم: من.
گفتی: شب؟
گفتم: تب.
گفتی: نفس؟
گفتم: تو.
گفتی: عشق؟
زبانم قفل شد... دلم لرزید... دریای دلم طوفانی شد... چشمانم خیس شد...
چون عشق سؤال و جواب نداشت.
حسنا
دکتر شریعتی...
سـاعـت هـا را بـگـذاريـد بـخـوابـنـد... بـيـهـوده زيـسـتـن را نـيـازي بـه شـمـردن نـيـسـت!
باتو...
باتو
لحظهای باختههای قلبم، با آرزوی در آغوش کشیدنت، پرواز کردند
و در گلویم نشستند...
آرزوهایم کوچک است و دلم قانع ...
.
امشب آسمان بالهای خوابم را چیده است...
و من هنوز بر خاکم.
.
دیدهام را بدرقهی راهت میکنم ....
روزی، در سپیدی ِ بینهایت، به ملاقاتت میآیم...