امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

من خدا را دیدم...

در تکان خوردن برگ درخت‌ها،

در قطره‌های یخ زده‌ی شبنم روی یک برگ خشکیده،

در چشمان نگران فرشته‌ای کوچک،

در طلوع خورشید،

در شادی دختری از باز شدن غنچه گلی در گلدان،

در چشمان خسته‌ای که از شدت خستگی و خواب، به رنگ خون درآمده بود،

در آه‌های سینه‌سوز پیرمرد ایستاده در صف کارگران منتظر،

در اشتیاق عاشق برای دیدار معشوقش،

در نگاه‌های هراسان مردی که دروغ می‌گفت،

در اشک‌های زنی که دلش از اتهام دروغین می‌سوخت،

در ضجه‌ها و فریادهای دختری مادر از دست داده،

در وجود پسری که خدا را  انکار می‌کرد اما به امام حسین می‌گفت «آقام»،

در ناله‌های یک پیرزن در بستر افتاده که وقتی درد داشت می‌گفت: «یازهرا»،

در غرور یک مرد که خود را خدایی می‌داند در زمین،

در قدم‌های لرزان پیرزنی که دست به دستم از خیابانی گذشت و با هر قدم دعایی کرد،

             

    من خدا را دیدم ...


نارفیق....

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم      

من از گرگی که رفته در لباس میش میترسم

بسی خوردم فریب نارفیقی ها در این دنیای دون پرور

فدای همت بیگانگانم من ولی از خویش می ترسم

ز بس که بی وفایی و دو رنگی دیده ام از مردم نامرد

چنان آهوی وحشی بیابان از پس و از پیش می ترسم

هر آن کس را که گفتم با تو یارم بار خود بر دوش من بگذاشت

ز دشمن نیست پروایی من از یار منافق کیش می ترسم

گله از دشمنم نبود اگر چه خون من ریزد

من از قلبی که در راه رفاقت گشته است دلریش می ترسم

بهر هر کس یا علی گفتم نبرد آنرا به پایانش

من از یاری که باشد بی وفا از دشمنم هم بیش می ترسم


...

 

چه سخته آدم دوباره به دیواری تکیه بده که یک بار آوارش روش ریخته


...

 

وقتی قلبت کوه آتشفشان است ، چگونه انتظار داری در دستانت گل بروید!؟


کسی .... نیست

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می اید
حیاط خانه ی ما تنهاست


برای تو می نویسم ای یار دیدرینه ام...

+ قول میدادی، عهد می بستی. اصلا مهم نیست... مهم نیست

که روی سر تو باران می بارد و روی سر من غم.

+ نمیدانم من دلم را به باد دادم، یا دلم من را.

+ تو دنیا دو تا نابینا را میشناسم. یکی تو که هیچوقت دوست داشتنم را ندیدی،

یکی من که هیچوقت کسی را جز تو ندیدم.

+ تنها گرگ ها نیستند که لباس میش میپوشند، گاهی پرستو ها

هم لباس مرغ عشق بر تن می کنند. عاشق که شدی کوچ می کنند.

+ دلم همچو آسمان پر از ابرهای بارانی است ای کاش دلم

امشب بگرید شاید که بغض عشق در چشمانم بشکند.


امشب...

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب  دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب  دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته.....


به که دل باید بست؟!

به كه شايد دل بست؟

 

سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .

 

هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ

 

گرم، پاسخ گويد

 

نيست يك تن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ

 

قدمي، راه محبت پويد

***

شاخه عشق، شكست
 

آهوي مهر، گريخت

 

تار پيوند، گسست

 

به كه بايد دل بست ؟

 

به كه شايد دل بست ؟


ادامه مطلب »

دردم از یار است ...

آهنگها ... تنهايي آدم ها رو تسكين ميدهند...

اما تسكين تنهايي ، تسكين درد نيست !!!

 

پ.ن : دردم از يار است و در مان نيز هم............


عهد با خدا...

 

 

از دیوار باغ به داخل می‌پری.

 

وای خدای من! چه میوه‌هایی؟! چه درختان پرباری؟! سیب، انار، هلو، گلابی، بادام...

 

اول کدام را بچینم؟ اول انار یا سیب؟ اول سیب، بعد نار، بعد بادام، بعد هلو، بعد گلابی ...

 

چه بهشتی‌ست این باغ!!!؟

 

به خود که می‌آیی می‌بینی هرچه می‌خوری، سیر نمی‌شوی! بیش‌تر، بیش‌تر و بیش‌تر.

بیش‌تر که دقت می‌کنی درمی‌یابی که پاهایت در گل فرو رفته و

 

هر چه تقلا می‌کنی بیش‌تر فرو می‌روی.

 

وای خدایا چکنم؟؟! الان باغبان سر می‌رسد و اگر مرا ببیند!!!؟ وای ... من....

 

به هر سو چنگ می‌اندازی... نمی‌شود... فایده ندارد.

ـ خدایا، اشتباه کردم. توبه می‌کنم. نجاتم بده. کمکم کن.

 

قول می‌دم تکرار نشه. این‌ کار رو تکرار نمی‌کنم.

این بار با تکانی از گل و لای بیرون می‌آیی. از روی دیوار به آن طرف می‌پری.

خوشحالی از رهایی اما هنوز در ذهنت یاد و خاطره‌ی مزه‌ی شیرین و

خواستنی میوه‌ها هست. گاه هوس می‌کنی دوباره سرکی

 

به باغ بکشی اما یادت باشد اسارت و گرفتاری در گل و لای باغ را!

 

و از آن مهم‌تر عهد و پیمانی که با خدا بستی.


 


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 ... 30 31 32 33 34 ... 36 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 65
بازدید هفته : 193
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 231977
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ