در تکان خوردن برگ درختها،
در قطرههای یخ زدهی شبنم روی یک برگ خشکیده،
در چشمان نگران فرشتهای کوچک،
در طلوع خورشید،
در شادی دختری از باز شدن غنچه گلی در گلدان،
در چشمان خستهای که از شدت خستگی و خواب، به رنگ خون درآمده بود،
در آههای سینهسوز پیرمرد ایستاده در صف کارگران منتظر،
در اشتیاق عاشق برای دیدار معشوقش،
در نگاههای هراسان مردی که دروغ میگفت،
در اشکهای زنی که دلش از اتهام دروغین میسوخت،
در ضجهها و فریادهای دختری مادر از دست داده،
در وجود پسری که خدا را انکار میکرد اما به امام حسین میگفت «آقام»،
در نالههای یک پیرزن در بستر افتاده که وقتی درد داشت میگفت: «یازهرا»،
در غرور یک مرد که خود را خدایی میداند در زمین،
در قدمهای لرزان پیرزنی که دست به دستم از خیابانی گذشت و با هر قدم دعایی کرد،
من خدا را دیدم ...
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
من از گرگی که رفته در لباس میش میترسم
بسی خوردم فریب نارفیقی ها در این دنیای دون پرور
فدای همت بیگانگانم من ولی از خویش می ترسم
ز بس که بی وفایی و دو رنگی دیده ام از مردم نامرد
چنان آهوی وحشی بیابان از پس و از پیش می ترسم
هر آن کس را که گفتم با تو یارم بار خود بر دوش من بگذاشت
ز دشمن نیست پروایی من از یار منافق کیش می ترسم
گله از دشمنم نبود اگر چه خون من ریزد
من از قلبی که در راه رفاقت گشته است دلریش می ترسم
بهر هر کس یا علی گفتم نبرد آنرا به پایانش
من از یاری که باشد بی وفا از دشمنم هم بیش می ترسم
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
چه سخته آدم دوباره به دیواری تکیه بده که یک بار آوارش روش ریخته
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
وقتی قلبت کوه آتشفشان است ، چگونه انتظار داری در دستانت گل بروید!؟
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می اید
حیاط خانه ی ما تنهاست
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
به كه شايد دل بست؟
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يك تن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمي، راه محبت پويد
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
ادامه مطلب »
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
از دیوار باغ به داخل میپری.
وای خدای من! چه میوههایی؟! چه درختان پرباری؟! سیب، انار، هلو، گلابی، بادام...
اول کدام را بچینم؟ اول انار یا سیب؟ اول سیب، بعد نار، بعد بادام، بعد هلو، بعد گلابی ...
چه بهشتیست این باغ!!!؟
به خود که میآیی میبینی هرچه میخوری، سیر نمیشوی! بیشتر، بیشتر و بیشتر.
بیشتر که دقت میکنی درمییابی که پاهایت در گل فرو رفته و
هر چه تقلا میکنی بیشتر فرو میروی.
وای خدایا چکنم؟؟! الان باغبان سر میرسد و اگر مرا ببیند!!!؟ وای ... من....
به هر سو چنگ میاندازی... نمیشود... فایده ندارد.
ـ خدایا، اشتباه کردم. توبه میکنم. نجاتم بده. کمکم کن.
قول میدم تکرار نشه. این کار رو تکرار نمیکنم.
این بار با تکانی از گل و لای بیرون میآیی. از روی دیوار به آن طرف میپری.
خوشحالی از رهایی اما هنوز در ذهنت یاد و خاطرهی مزهی شیرین و
خواستنی میوهها هست. گاه هوس میکنی دوباره سرکی
به باغ بکشی اما یادت باشد اسارت و گرفتاری در گل و لای باغ را!
و از آن مهمتر عهد و پیمانی که با خدا بستی.
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |